تك ستاره ي اسمون ما اميرعلي تك ستاره ي اسمون ما اميرعلي ، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

امير علي شيرين گندمك مامان و بابا

شعرها و قصه ها

  اولين شعر تاب تاب    خدا منو نندازي            اگه منو بندازي              بغل بابام بپرم    بغل مامانم بپرم(بندازي)     دومين شعر خرگوش من چه نازه          گوشاش چقدر بلنده (درازه)           ميخوره برگ كاهو            ميدوه مثل اهو   شعر سوم آقاي راننده     چشاتو ببند (اينو نميدونم از كجا ياد گرفته و اضافه ميكنه به شعر )       يالله بزن به دنده         &nb...
19 دی 1391

مريضي

سلام عشق من چند روز مريض شده و تبش رفته بالا و دائم بيحاله دو شب تمام بدنش مثل كوره داغ بود و اونقدر اروم ميوفته كه دلم  كباب ميشه و وقتي دارو ميدم اروم ميخوره و يا حتي وقتي نصف شب پا شويه ميكنم چيزي نميگه . الهي قربونش برم .وقتي بردم دكتر وقتي رفتيم تو اتاق به اقاي دكتر سلام كرد و گفت خسته باشيد آقاي دكتر . و آقاي دكترم  اونقدر خوشش اومده بود كه گفت  من به تو موش چي بگم اخه .  و اقاي دكتر بعد از معاينه گفت گلو پر از عفونت و حتي دهنشم زخمه . و بايد امپول بزنه . و چون اولين بار بود ميخواست امپول بزنه بعد از كلي زمينه سازي بهش گفتم  پسر من بزرگ شده و قوي شده و امپول ميزنه و گريه هم نميكنه چون دردش يه كوچولوه و ...
19 دی 1391

مامانت نميشم

سلام امير علي مامان  عشقم چند روز پيش وقتي حرفمون ميشد ميگفتي مامان جون ديگه داداشت نميشم ولي امروز بعد از كلي اذيت گفتي ديگه مامانت نميشم  . تا ده ميشمردي ولي هميشه چهار جا ميافته  ميگم مامان چهار روكجا جا ميذاري ميگي زير ديوار.   قصه شنگول و منگول رو كه بلد بودي  قصه جك و لويباي سحر اميز و قصه كدوي قلقله زن و قصه شنل قرمزي ياد گرفتي . البته به زبون خودت . يه وقت ديگه برات مينويسم چطوري تعريف ميكني  .   عشقم شعر هم يادگرفته شعر خرگوش و يا آقا راننده كلاه قرمزي . اين چند تا عكس كه خيلي وقته ميخوام بذارم تو وبلاگ ولي وقت نميشد بالاخره امروز بختشون باز شد     ...
3 دی 1391

خط خطي

 پسرك من امروز چي كار كردي تو . اخه عشق من نميشه يه لحظه ازت چشم برداشت . من مشغول با نت و اين فسقلي هم با تخته و ماژيك وايت برد مشغول نقاشي كردن بود  كي يه دفعه اين صحنه رو ديدم    تازه عجيب اينكه وقتي بهش ميگم چرا دستو و پاتو نوشتي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ميگه من باهات قهرم و ديگه دوست نميشم  ديگه داداشت نميشم (ميخواد بگه پسرت ) . منم از يه طرف به قيافه اش خنده گرفته از يه طرفم با حرفاش                ...
30 آذر 1391

بازم يه جمعه ديگه ...خوش بحال امير علي شد

  سلام امروز روز جمعه بود . و من و بابايي و ماماني وهمراه هميشگيمون نيلوفر رفتتيم الموت . يه جاي با صفاست. خيلي خوش گذشت وبازي و شيطوني و آب بازي و ......... و  ولي ماماني چهار دست لباس عوض كرد . چون دائم ميرفتم تو آب دريا كوچولو (يه جوب آب كو چولو )     عكسا روايت گر هستن    يه آبشار اندازه خودش   تلاش براي كندن يه شاخه درخت                                                                   &n...
30 آذر 1391

پاييز شده ماماني كلافه شده

  پا ييز     امان از اين بوي پاييزي و آسمان ابري كه آدم نه خودش ميداند دردش چيست و نه هيچ كس ديگر. فقط ميداند كه هر چه هوا سردتر ميشود دلش آغوش گرم ميخواد .   سلام . پاييز امده و تقربيا ده روز هم گذشته . تمام فصلها قشنگن ولي پاييزه حس و حال غم انگيزي داره . نه اينكه دوست نداشته باشم ولي اكثرا روز هاي پاييزه دلم  گرفته اس . و منم كه ترسو يه كم سرد ميشه  كمتر امير علي رو بيرون ميبرم و اكثرا خونه هستيم و اين تازه يه  شروع  براي ماست.  . وايييي صبح تا شب فيلم كارتون . ديگه ديوونه ميشم و جالب اينكه كارتونها دوره ايه . هفته به هفته عوض ميشه . و ما مجبوريم...
30 آذر 1391

نوار چسب چاره همه كارهاس

    سلام  . الان كه هوا داره سرد ميشه يه چيز شيريني يادم افتاد ميخوام براتون تعريف كنم .  زمستون سال قبل بود اميرعلي هم كتاب خوندون دوست داره و هم نقاشي رو .     بخاطر همون اين فندوق مامان كه از يه چيزي خوشش بياد ديگه ول كردن اون تو كارش نيست . عاشق كتاب خوندن بود و شبا بايد كتاب ميخوندم براش و من دو و سه بار خوندن يه كتاب راضي بودم ولي دريغ  اين آقا ول كن نبود. حداقل ده بار يه كتابو بايد ميخوندم ديگه اخرش گلوم خشك ميشد و تازه شايد يه كتاب ديگه بايد شروع ميكردم و ميخوندم .هر روز كتاباش زمين بود و يكي و دو بار هم كتاب رو پاره يا خط خطي ميكرد و منم بهش ميگفتم مامان فقط دفتر ر...
30 آذر 1391

قضيه وبلاگ و اميرعلي

   يادم رفته بود بگم چه طوري شد من اينجا يعني  دنياي ني ني وبلاگ رو پيدا كردم . چند وقتي بودكه سحر جون ميگفت كه براي امير علي وبلاگ درست كنم و من شونه خالي ميكردم نميگم همش تنبلي بود ولي بلاخره مشكلات و مشغله هاي زندگي هم تاثير داشت .  تا اينكه تيرماه 91 يه سري به ني ني وبلاگ زدم وديدم اينجا يه دنياي ديگه اس . خيلي فرق ميكنه با دنياي ما ادم بزرگا و مصمم شدم من هم براي اميرم يه وبلاگ بسازم و از اين بابت خيلي خيلي خوشحالم نه تنها براي امير علي . براي خودمم خوشحالم .چون وقتي ميام تو ني ني وبلاگ انگار از دنياي واقعي بريدم وبه دنياي فرشته ها اومدم . من خودم اينجا دوستاي خوبي پيدا كردم و همينطور اينجا نه تنها فرشته خو...
30 آذر 1391